20
آبان

میلاد حضرت محمد صلوات الله علیه

ميلاد
آفتاب روز جمعه 17 ربيع الاول سال 570 ميلادى مدتى است دميده و كم كم از پشت كوههاى شرق مكه بالا آمده و بر خانه هاى سمت غربى شهر، تابيده است .
عبدالمطلب ، بزرگ مكه ، در زير سايه بانى كه براى او درست كرده اند، در كنار خانه كعبه نشسته است و چند تن از فرزندانش ، با آن گرم گفتگو هستند. عبدالمطلب ، عمر درازى را پشت سر نهاده اما هنوز نيرومند و استوار است . در گفتار وقارى دارد كه موى سپيد و عمر دراز، بر اين وقار، مى افزايد.
از فرزند بزرگ خود (حارث ) مى پرسد:
- از (آمنه ) خبرى نشد؟
- خواهرم و برخى از ديگر زنان بنى هاشم از ديروز عصر، نزد او بوده اند؛ اگر خبرى بشود ما را آگاه خواهد كرد.
عبدالمطلب ، با خود زير لب زمزمه مى كند:
- بيچاره فرزند جوانم (عبدالله )؛ عمرش به دنيا نبود تا شاهد ولادت فرزندش باشد… از مشيتهاى الهى و خواستهاى خداوندى ، گريزى نيست .
حارث ، به گمان آنكه پدر مى خواهد مطلبى را به او بگويد، مى پرسد:
- چيزى فرموديد؟
عبدالمطلب آهى مى كشد و در پاسخ فرزند، مى گويد:
- نه ، با خود سخن مى گفتم ….
در اين هنگام ، از سمت شعب ابيطالب ، زن جوانى نفس زنان به نزد آنان مى رسد و با كلماتى كه از شادى و دويدن ، بريده بريده بر زبان مى آورد، خطاب به عبدالمطلب مى گويد:
- پدر! مژده … مژده … آمنه … پسر زاييد.
عبدالمطلب با شادمانى پرسيد:
- چه ساعتى به دنيا آمد؟
- امروز صبح ، پيش از طلوع آفتاب .
- پس چرا الان خبر آورده اى ؟ چرا زودتر نيامدى ؟
- همه دستمان بند بود، همه گرفتار بوديم …
عبدالمطلب پرسيد:
- آيا اكنون مى توانم به ديدار نوه و عروس خود بروم ؟
- آرى ، آمنه منتظر شماست .
وقتى عبدالمطلب به اطاق آمنه واقع در بالا خانه يك خانه دو طبقه در شعب ابيطالب ، وارد شد به جز (ام ايمن )، كنيز آمنه ، برخى از زنان بنى هاشم نيز در كنار بستر آمنه بودند. از جمله : دلاله ، آخرين همسر عبدالمطلب و دختر عموى آمنه ، كه فرزند نوزاد خود حمزه را، در بغل داشت . او حمزه را اندكى پيشتر از زاييدن آمنه ، زاييده بود.
آمنه در بستر دراز كشيده بود. با ورود عبدالمطلب و برخى از پسران او كه همراه پدر، به ديدنش آمده بودند، مى خواست برخيزد و در بستر بنشيند. عبدالمطلب با اشاره دست او را از اين كار بازداشت و سپس پيش رفت و ولادت نوزاد را به او تبريك گفت . آمنه با ديدن پدر و براردان شوهرش ، به ياد همسرش عبدالله افتاد. دلش فشرده شد و اشك در چشمهايش حلقه بست ، آهى كشيد و در پاسخ تبريك پدر شوهر، لبخندى زد و تشكر كرد. و به چهره كودك دلبندش كه در كنار وى در خواب ناز فرو رفته بود، نگريست …. كودك ، دستهاى كوچك و زيبايش را مشت كرده و در كنار صورت مليح و گرد خود نگهداشته بود. موهاى تيره رنگش مثل يك دسته سنبل تازه رسته ، برق ميزد.
عبدالمطلب كنار او آمد و نشست . در چشمهاى پدربزرگ پير، برق شادمانى ديده مى شد. خم شد و در حاليكه مى كوشيد بچه بيدار نشود، گونه هاى چون برگ گل او را بوسيد.
معلوم نبود كودك با كدام فرشته سخن مى گفت زيرا همان طور كه پلكهايش ‍ را بر هم فشرده و در خواب بود، لبخند شيرينى بر لب داشت.
چون عبدالمطلب و همراهان بازگشتند، آمنه به دختر عموى خود دلاله گفت :
- متاسفانه شير من كافى نيست ، امروز به زحمت او را سير كرده ام .
- من هم مانند تو شير نداشتم ؛ حمزه را كنيز ابولهب (ثويبه ) شير مى دهد. همانطور كه جعفر پسر ابوطالب را، ماشاءالله شير فراوانى دارد؛ مى تواند كودك تو را نيز شير دهد. بايد با او قرارى گذاشت كه هر روز چند نوبت به همينجا بيايد. براى شير دادن حمزه نيز، او به خانه ما مى آيد.
روز چهارم ولادت ، دلاله با ثويبه نزد آمنه آمدند. دلاله به آمنه گفت :
- از شوهرم خواستم كه با فرزندش ابولهب در مورد شير دادن كنيزش ثويبه به فرزند تو صحبت كند. اكنون خوشحالم كه ثويبه مى تواند فرزند تو را نيز شير بدهد.
آمنه از دلاله تشكر كرد و از ثويبه پرسيد:
- آيا آنقدر شير دارى كه چهار كودك را در روز شير بدهى ؟
- آنقدر شير دارم كه پس از سير كردن فرزند خود مسروح و حمزه و جعفر، ناچارم مقدارى از آن را بدوشم ، و گرنه سينه ام رگ مى كشد و درد مى گيرد. به فرزند شما هم شير خواهم داد؛ فقط دعا كنيد كودكتان سینه  مرا قبول كند.
آمنه ، كودك خود را كه در طول سه روز گذشته شير كافى نخورده بود، اما بيتابى هم نمى كرد و نجيب و آسوده ، در كنارش خفته بود، برداشت و به دست ثويبه داد.
ثويبه او را كه اكنون بيدار شده بود، در آغوش گرفت .
كودك در چشمهاى او خنديد. ثويبه سینه خود را به گونه كودك چسباند. به محض تماس گونه كودك با سینه  ، چشمهاى خود را فرو بست و سپس با شتاب به كمك لب و دهان به دنبال شیر گشت و آن را يافت و به دهان گرفت و با ولع به مكيدن پرداخت … رگه نازكى از شير كه به كبودى مى زد، از كنار دهان چون غنچه اش روى چانه زيبايش مى دويد…ثويبه و آمنه و دلاله ، در چشمان هم نگريستند، و لبخند شادى ، بر لبانشان نقش بست .
روز هفتم ولادت كودك ، عبدالمطلب قوچى براى نوه عزيز خود (عقيقه ) كرد و با آن ميهمانى با شكوهى ترتيب داد كه عموم سران قريش و خاندان بنى هاشم در آن شركت داشتند. پس از صرف ناهار، عبدالمطلب ، كودك را كه در جامه سپيدى پوشانده بودند، سر دست گرفت و به همگان نشان داد و گفت :
- خدا را سپاس مى گزارم كه به ما فرزند عزيزى عطا فرمود: امروز صبح او را به خانه كعبه بردم و خداى را سپاس گفتم و نام او را (محمد) گذاشتم .
يكى از ميهمانان كه دورتر نشسته بود، بلند پرسيد:
- چرا (محمد)؟ اين نام در ميان اعراب بسيار كم سابقه است …
- خواستم كه در آسمان و زمين ، ستوده باشد.
صداى هلهله شادى ، از همگان به ويژه از زنان بنى هاشم ، برخاست و ميهمانان ، به عبدالمطلب ، تبريك گفتند(.از آدم علیه السلام تا حضرت محمد صلوات الله علیه.علی موسوی گرمارودی.ص6/کتابخانه واشگنتنketaab.iec-md.org/

https://iec-md.org




free b2evolution skin


فرم در حال بارگذاری ...