2
آذر

ارواح اموات کجا هستند

فصل سوم : ارواح اموات كجا هستند؟

همان گونه كه انسانها در دنيا از نظر اعتقاد و عمل ، به اقسام زير تقسيم مى شوند:
1- مسلمان و مومن
2- كافر و مشرك و ظالم
3- مستضعف
به همين نسبت ارواح اموات نيز در عالم برزخ سه دسته اند:
1- ارواح مومنين
2- ارواح كفار، مشركين و ظالمين
3- ارواح مستضعفين و افراد و اطفالى كه قبل از رسيدن به بلوغ از دنيا مى روند.ما در اين فصل در مقام بيان حالات هر يك از اين سه دسته و اينكه آنها در كجا هستند و عالم برزخ را چگونه مى گذرانند هستيم .

1- ارواح مومنين كجا هستند؟

در اين مورد كه ارواح مومنين در كجاى عالم برزخ بسر مى برند و آيا جا و مكان آنها از غير مومنين جداست ، يا اينكه همگى در يك سرزمين هستند و با هم نشست و برخاست دارند رواياتى از طريق اهل بيت عصمت و طهارت (ع ) رسيده ، ما براى آگاهى عموم و با رعايت اختصار و پرهيز از تكرار به تعدادى از آنها اشاره مى كنيم :
1- مرحوم شيخ كلينى در كتاب كافى به نقل از سهل بن زياد آورده است :
عده من اصحابنا، من سهل بن زياد، عن الحسن بن على ، عن احمد بن عمر، رفعه عن ابى عبد الله (ع )قال : قلت له : ان اخى ببغداد و اخاف ان يموت بها، فقال (ع ) ما تبالى حيثما مات . آما انه لايبقى مومن فى شرق الارض و غربها الا حشر الله روحه الى وادى السلام .قلت له : و اين وادى السلام ؟ قال (ع ): ظهر الكوفه ، اما انى كانى بهم حلق حلق قعود يتحدثون .
مردى به حضرت صادق (ع ) گفت : برادرى دارم كه در بغداد زندگى مى كند و مى ترسم در همان شهر بميرد. حضرت فرمودند: غمى به خود راه مده از اينكه ، چه كسى ، كجا مى ميرد، هر گاه مومنى در شرق و يا غرب عالم بميرد خداوند روح او را به وادى السلام منتقل مى كند. آن مرد سوال كرد: وادى السلام كجاست ؟
حضرت فرمود:پشت كوفه بيابانى است معروف به وادى السلام ، ارواح مومنين دسته دسته اطراف و گرداگرد هم مى نشينند و با هم سخن مى گويند.
2- باز در همان كتاب به نقل از حبه عرنى آورده است گفت :
… عن حبه العرنى قال خرجت مع امير المومنين (ع ) الى الظهر، فوقف بوادى السلام كانه مهاطب لاقوام .فقمت بقيامه حتى اعييت ، ثم جلست حتى مللت ، ثم قمت حتى نالنى مثل ما نالنى اولا، ثم جلست حتى مللت ، ثم قمت و جمعت ردائى ، فقلت : يا اميرالمومنين ، انى قد اشفقت عليك من طول القيام فراحه ساعه ، ثم طرحت الرداء ليجلس عليه فقال لى : يا به ، ان هو الا محادثه مومن او موانسته ، قال : قلت : يا اميرالمومين و انهم لكذلك ؟ قال نعم ، ولو كشف لك لرايتهم حلقا، حلقا محتبين يتمادثون ، فقلت : اجسام او ارواح ؟ فقال : ارواح .و ما من مومن يموت فى بقعه من بقاع الارض الا قيل لروحه : الحقى بوادى السلام ، و انها لبقعه من جنه عدن
به همراه حضرت اميرالمومنين (ع ) به خارج از شهر كوفه رفتيم ، وقتى به وادى السلام رسيديم حضرت توقف كردند و مثل اينكه عده اى را مخاطب قرار داده و با آنها سخن مى گويند ايستادند. من مدتى ايستادم تا خسته شدم ، گويا حضرت هنوز با آنها سخن مى گفتند، نشستم ، از نشستن هم خسته سدم ، دوباره برخاستم و مدتى استادم تا اينكه ملول شدم و باى مرتبه دوم نشستم ، آنقدر نشستم كه باز خستگى بر من غلبه كرد، اين بار برخاستم و عبايم را كه براى نشستن روى زمين پهن كرده بودم جمع كردم و چون خيلى خسته شده بودم صدا زدم كه : اى امير المومنين ، من براى شما ناراحتم ، لحظه اى بنشينيد، اين بگفتم و عباى خود را پهن كردم كه
حضرت روى آن بنشينند.
حضرت فرمودند: اى حبه ، اين ايستادن من با آنها(ارواح مومنين ) يك لحظه انس و سخن كوتاهى بود. پرسيدم : اى امير المومنين واقعا چنين است ؟ فرمودند بلى . اگر پرده از جلو چشمانت كنار رود خواهى ديد آنها گروه ، گروه و حلقه ، حلقه اطراف هم با حالت خضوع و خشوع نشسته اند و با هم سخن مى گويند. پرسيدم : جسمند يا روح ؟ فرمودند: روح هستند
و سپس فرمود: هر مومنى كه از دنيا مى رود به روح او گفته مى شود: به ارواح ديگر مومنان در وادى السلام ملحق شو، او نيز به جمع آنها مى پيوندد، و اين وادى السلام قطعه اى از بهشت برين است .
دو حديث فوق بر مطالب زير دلالت دارند:
الف ارواح مومنين پس از رفتن از دنيا در مكانى كه مناسبت با اعمال و كردار آنها داشته جمع مى شوند و با هم حشر و نشر دارند.
ب جائى كه براى اجتماع ارواح مومنين به عنوان عالم برزخ تعيين شده وادى السلام است .وادى السلام بيابانى است در جنوب كوفه كه فعلا مدفن مولاى متقيان على بن ابيطالب (ع ) و كلاشهر نجف اشرف در آن واقع است . و به نظر حقير اين بيابان از سمت غرب اشرف در آن واقع است . و به نظر حقير اين بيابان از سمت غرب كوفه به سمت كربلا و كاظمين و بغداد و شايد هم در امتداد رود فرات تا كنار مرز سوريه ادامه داشته باشد.
ج نظر به مفاد حديث دوم ، اين قسمت از زمين بعنوان قطعه اى از بهشت معرفى شده و طبيعى است بنا به تعبير حضرت اميرالمومنين (ع ): اگر پرده از جلو چشمها كنار رود همه اين بيابان سر سبز و خرم و داراى انواع درختهاى ميوه در غير فصل ديده خواهد شد. درست به همان صورت كه به نقل مرحوم محدث قمى و ديگران حاج على بغدادى در مصاحبت با حضرت ولى عصر (عج ) در راه بغداد به كاظمين مشاهده كرده و پس از متنبه شدن متوجه مى شود بارها از اين راه رفت و آمد كرده و هيچ گاه اين باغات ميوه ، آنهم در غير فصل را نديده است .
د ) كلام حبه عرنى اين بود كه : به همراه حضرت امير (ع ) از كوفه خارج شديم و در پشت كوفه به وادى السلام رسيديم و…
توجه داريم كه حبه عرنى در قيد حيات بوده و اين قضيه را هم در بيدارى مشاهده كرده و نقل مى كند، و اين كوفه و وادى السلام هم ، روى همين زمين و زير همين آسمان قرار دارند و از همين خورشيد و ماه نور مى گيرند، پس ‍ جهان برزخ جزء همين عالم است گر چه از عوالم غيب است و از نظرها دور.
- مرحوم مجلسى (ره ) در بحار الانوار به نقل از محاسن آورده است :
ابن محبوب ، عن ابراهيم بن اسحاق قال : قلت لابى عبدالله (ع )اين ارواح المومنين ؟ فقال : ارواح المومنين فى حجرات فى الجنه ، يا كلون من طعامها و يشربون من شرابها، ويتزاورن فيها، و يقولون : ربنا اقم لنا الساعه لتنز لنا ما وعدتنا…
ابراهيم بن اسحاق گفت : از حضرت صادق (ع ) پرسيدم : ارواح مومنين كجا هستند؟ فرمود: ارواح مومنين در اطاقهائى در بهشت بسر مى برند، از خوردنيهاى آن مى خورند و از آشاميدنيهاى آن مى آشامند، به زيارت يكديگر مى روند و از احوال هم جويا مى شوند و اين سخن را بر زبان دارند كه : خدايا قيامت را بر پا بگردان تا وعده هائى كه به ما داده اى تحقق پيدا كند.
مناسب مى بينم در عينيت دادن به حديث فوق به يك روياى صادق اشاره نمايم :
يكى از زنان معاود عراقى كه مادرش در عراق بسر مى برد پس از آنكه شوهر خود را از دست داده بود مى گفت : حدود دو سال بود خبر از مادرم نداشتم ، شبى در خواب ديدم در محيط سر سبز و خرمى بودم ، درختهاى سبز و خرم ، سر بفلك كشيده و آبهاى زلالى در نهرهاى كوچك و بزرگ روان بود، ناگاه من خودم را در كوچه باغى ديدم كه از دو طرف كوچه انواع درختهاى ميوه سر بهم داده و يك زيبائى خاصى را به اين كوچه داده بودند و جوى آبى هم از كنار كوه مى گذشت ، دراثناى رفتن در امتداد كوچه به درب باغى رسيدم با خود گفتم به داخل باغ نگاه كنم و از وضعيت داخل باغ باخبر شوم ، وقتى نگاه كردم يك محوطه سر سبز و خرم وسيعى را ديدم كه در كنار آن اطاقى وجود داشت و پرده اى درب اطاق را پوشانده بود، با خود گفتم خوشا به حال صاحب اين باغ ، ناگاه پرده عقب رفت ، مادرم را داخل اطاق ديم جلو رفتم ، او را در بغل گرفتم ، و با او احوال پرسى كردم ، گفت مدتى است اين باغ برا به من داده اند، و نام شوهرم را كه از دنيا رفته بود به زبان جارى كرد و گفت يك ساعت پيش اينجا بوده و هر چند روز يك مرتبه با من ملاقات مى كند. من از خواب بيدار شدم .
حقير از شنيدن اين رويا به اين دليل كه با حديث فوق مطابقت كامل دارد يقين كردم آن پير زال از دنيا رفته كه چند ماه بعد، يكى از دوستان عراقى كه همان پير زال را مى شناخت به ايران آمد، وقتى از احوال او جويا شديم معلوم شد حدود يك سال و چند ماه قبل از اين رويا از دنيا رفته است .انسان وعالم برزخ/محمد مظاهری

این مطلب ادامه دارد…


free b2evolution skin
21
آبان

امام صادق علیه السلام

ماءمون رقّى - كه يكى از دوستان امام جعفر صادق عليه السلام است - حكايت نمايد:

در منزل آن حضرت بودم ، كه شخصى به نام سهل بن حسن خراسانى وارد شد و سلام كرد و پس از آن كه نشست ، با حالت اعتراض به حضرت اظهار داشت :

ياابن رسول اللّه ! شما بيش از حدّ عطوفت و مهربانى داريد، شما اهل بيت امامت و ولايت هستيد، چه چيز مانع شده است كه قيام نمى كنيد و حقّ خود را از غاصبين و ظالمين باز پس نمى گيريد، با اين كه بيش از يك صد هزار شمشير زن آماده جهاد و فداكارى در ركاب شما هستند؟!

امام صادق عليه السلام فرمود: آرام باش ، خدا حقّ تو را نگه دارد و سپس به يكى از پيش خدمتان خود فرمود: تنور را آتش كن .

همين كه آتش تنور روشن شد و شعله هاى آتش زبانه كشيد، امام عليه السلام به آن شخص خراسانى خطاب نمود: برخيز و برو داخل تنور آتش ‍ بنشين .

سهل خراسانى گفت : اى سرور و مولايم ! مرا در آتش ، عذاب مگردان ، و مرا مورد عفو و بخشش خويش قرار بده ، خداوند شما را مورد رحمت واسعه خويش قرار دهد.

در همين لحظات شخص ديگرى به نام هارون مكّى - در حالى كه كفش هاى خود را به دست گرفته بود - وارد شد و سلام كرد.

حضرت امام صادق سلام اللّه عليه ، پس از جواب سلام ، به او فرمود: اى هارون ! كفش هايت را زمين بگذار و حركت كن برو درون تنور آتش و بنشين .

هارون مكّى كفش هاى خود را بر زمين نهاد و بدون چون و چرا و بهانه اى ، داخل تنور رفت و در ميان شعله هاى آتش نشست .
آن گاه امام عليه السلام با سهل خراسانى مشغول مذاكره و صحبت شد و پيرامون وضعيّت فرهنگى ، اقتصادى ، اجتماعى و ديگر جوانب شهر و مردم خراسان مطالبى را مطرح نمود مثل آن كه مدّت ها در خراسان بوده و تازه از آن جا آمده است .

پس از گذشت ساعتى ، حضرت فرمود: اى سهل ! بلند شو، برو ببين در تنور چه خبر است .

همين كه سهل كنار تنور آمد، ديد هارون مكّى چهار زانو روى آتش ها نشسته است ، پس از آن امام عليه السلام به هارون اشاره نمود و فرمود: بلند شو بيا؛ و هارون هم از تنور بيرون آمد.

بعد از آن ، حضرت خطاب به سهل خراسانى كرد و اظهار داشت : در خراسان شما چند نفر مخلص مانند اين شخص - هارون كه مطيع ما مى باشد - پيدا مى شود؟

سهل پاسخ داد: هيچ ، نه به خدا سوگند! حتّى يك نفر هم اين چنين وجود ندارد.

امام جعفر صادق عليه السلام فرمود: اى سهل ! ما خود مى دانيم كه در چه زمانى خروج و قيام نمائيم ؛ و آن زمان موقعى خواهد بود، كه حدّاقلّ پنج نفر هم دست ، مطيع و مخلص ما يافت شوند، در ضمن بدان كه ما خود آگاه به تمام آن مسائل بوده و هستيم .

www.aviny.com


free b2evolution skin
20
آبان

میلاد حضرت محمد صلوات الله علیه

ميلاد
آفتاب روز جمعه 17 ربيع الاول سال 570 ميلادى مدتى است دميده و كم كم از پشت كوههاى شرق مكه بالا آمده و بر خانه هاى سمت غربى شهر، تابيده است .
عبدالمطلب ، بزرگ مكه ، در زير سايه بانى كه براى او درست كرده اند، در كنار خانه كعبه نشسته است و چند تن از فرزندانش ، با آن گرم گفتگو هستند. عبدالمطلب ، عمر درازى را پشت سر نهاده اما هنوز نيرومند و استوار است . در گفتار وقارى دارد كه موى سپيد و عمر دراز، بر اين وقار، مى افزايد.
از فرزند بزرگ خود (حارث ) مى پرسد:
- از (آمنه ) خبرى نشد؟
- خواهرم و برخى از ديگر زنان بنى هاشم از ديروز عصر، نزد او بوده اند؛ اگر خبرى بشود ما را آگاه خواهد كرد.
عبدالمطلب ، با خود زير لب زمزمه مى كند:
- بيچاره فرزند جوانم (عبدالله )؛ عمرش به دنيا نبود تا شاهد ولادت فرزندش باشد… از مشيتهاى الهى و خواستهاى خداوندى ، گريزى نيست .
حارث ، به گمان آنكه پدر مى خواهد مطلبى را به او بگويد، مى پرسد:
- چيزى فرموديد؟
عبدالمطلب آهى مى كشد و در پاسخ فرزند، مى گويد:
- نه ، با خود سخن مى گفتم ….
در اين هنگام ، از سمت شعب ابيطالب ، زن جوانى نفس زنان به نزد آنان مى رسد و با كلماتى كه از شادى و دويدن ، بريده بريده بر زبان مى آورد، خطاب به عبدالمطلب مى گويد:
- پدر! مژده … مژده … آمنه … پسر زاييد.
عبدالمطلب با شادمانى پرسيد:
- چه ساعتى به دنيا آمد؟
- امروز صبح ، پيش از طلوع آفتاب .
- پس چرا الان خبر آورده اى ؟ چرا زودتر نيامدى ؟
- همه دستمان بند بود، همه گرفتار بوديم …
عبدالمطلب پرسيد:
- آيا اكنون مى توانم به ديدار نوه و عروس خود بروم ؟
- آرى ، آمنه منتظر شماست .
وقتى عبدالمطلب به اطاق آمنه واقع در بالا خانه يك خانه دو طبقه در شعب ابيطالب ، وارد شد به جز (ام ايمن )، كنيز آمنه ، برخى از زنان بنى هاشم نيز در كنار بستر آمنه بودند. از جمله : دلاله ، آخرين همسر عبدالمطلب و دختر عموى آمنه ، كه فرزند نوزاد خود حمزه را، در بغل داشت . او حمزه را اندكى پيشتر از زاييدن آمنه ، زاييده بود.
آمنه در بستر دراز كشيده بود. با ورود عبدالمطلب و برخى از پسران او كه همراه پدر، به ديدنش آمده بودند، مى خواست برخيزد و در بستر بنشيند. عبدالمطلب با اشاره دست او را از اين كار بازداشت و سپس پيش رفت و ولادت نوزاد را به او تبريك گفت . آمنه با ديدن پدر و براردان شوهرش ، به ياد همسرش عبدالله افتاد. دلش فشرده شد و اشك در چشمهايش حلقه بست ، آهى كشيد و در پاسخ تبريك پدر شوهر، لبخندى زد و تشكر كرد. و به چهره كودك دلبندش كه در كنار وى در خواب ناز فرو رفته بود، نگريست …. كودك ، دستهاى كوچك و زيبايش را مشت كرده و در كنار صورت مليح و گرد خود نگهداشته بود. موهاى تيره رنگش مثل يك دسته سنبل تازه رسته ، برق ميزد.
عبدالمطلب كنار او آمد و نشست . در چشمهاى پدربزرگ پير، برق شادمانى ديده مى شد. خم شد و در حاليكه مى كوشيد بچه بيدار نشود، گونه هاى چون برگ گل او را بوسيد.
معلوم نبود كودك با كدام فرشته سخن مى گفت زيرا همان طور كه پلكهايش ‍ را بر هم فشرده و در خواب بود، لبخند شيرينى بر لب داشت.
چون عبدالمطلب و همراهان بازگشتند، آمنه به دختر عموى خود دلاله گفت :
- متاسفانه شير من كافى نيست ، امروز به زحمت او را سير كرده ام .
- من هم مانند تو شير نداشتم ؛ حمزه را كنيز ابولهب (ثويبه ) شير مى دهد. همانطور كه جعفر پسر ابوطالب را، ماشاءالله شير فراوانى دارد؛ مى تواند كودك تو را نيز شير دهد. بايد با او قرارى گذاشت كه هر روز چند نوبت به همينجا بيايد. براى شير دادن حمزه نيز، او به خانه ما مى آيد.
روز چهارم ولادت ، دلاله با ثويبه نزد آمنه آمدند. دلاله به آمنه گفت :
- از شوهرم خواستم كه با فرزندش ابولهب در مورد شير دادن كنيزش ثويبه به فرزند تو صحبت كند. اكنون خوشحالم كه ثويبه مى تواند فرزند تو را نيز شير بدهد.
آمنه از دلاله تشكر كرد و از ثويبه پرسيد:
- آيا آنقدر شير دارى كه چهار كودك را در روز شير بدهى ؟
- آنقدر شير دارم كه پس از سير كردن فرزند خود مسروح و حمزه و جعفر، ناچارم مقدارى از آن را بدوشم ، و گرنه سينه ام رگ مى كشد و درد مى گيرد. به فرزند شما هم شير خواهم داد؛ فقط دعا كنيد كودكتان سینه  مرا قبول كند.
آمنه ، كودك خود را كه در طول سه روز گذشته شير كافى نخورده بود، اما بيتابى هم نمى كرد و نجيب و آسوده ، در كنارش خفته بود، برداشت و به دست ثويبه داد.
ثويبه او را كه اكنون بيدار شده بود، در آغوش گرفت .
كودك در چشمهاى او خنديد. ثويبه سینه خود را به گونه كودك چسباند. به محض تماس گونه كودك با سینه  ، چشمهاى خود را فرو بست و سپس با شتاب به كمك لب و دهان به دنبال شیر گشت و آن را يافت و به دهان گرفت و با ولع به مكيدن پرداخت … رگه نازكى از شير كه به كبودى مى زد، از كنار دهان چون غنچه اش روى چانه زيبايش مى دويد…ثويبه و آمنه و دلاله ، در چشمان هم نگريستند، و لبخند شادى ، بر لبانشان نقش بست .
روز هفتم ولادت كودك ، عبدالمطلب قوچى براى نوه عزيز خود (عقيقه ) كرد و با آن ميهمانى با شكوهى ترتيب داد كه عموم سران قريش و خاندان بنى هاشم در آن شركت داشتند. پس از صرف ناهار، عبدالمطلب ، كودك را كه در جامه سپيدى پوشانده بودند، سر دست گرفت و به همگان نشان داد و گفت :
- خدا را سپاس مى گزارم كه به ما فرزند عزيزى عطا فرمود: امروز صبح او را به خانه كعبه بردم و خداى را سپاس گفتم و نام او را (محمد) گذاشتم .
يكى از ميهمانان كه دورتر نشسته بود، بلند پرسيد:
- چرا (محمد)؟ اين نام در ميان اعراب بسيار كم سابقه است …
- خواستم كه در آسمان و زمين ، ستوده باشد.
صداى هلهله شادى ، از همگان به ويژه از زنان بنى هاشم ، برخاست و ميهمانان ، به عبدالمطلب ، تبريك گفتند(.از آدم علیه السلام تا حضرت محمد صلوات الله علیه.علی موسوی گرمارودی.ص6/کتابخانه واشگنتنketaab.iec-md.org/

https://iec-md.org




free b2evolution skin
22
اسفند

حکایت

?♥️⇨﷽

?حکایت

زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟

داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.

سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟

زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .

هنوز سخن زن تمام نشده بود که …
در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى.

حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است .

 


free b2evolution skin
7
تیر

حق پذیری شهید بهشتی

حق پذیری شهید بهشتی

 

یکی از صفات شهید بهشتی، آن عالم ژرف اندیش، پذیرفتن حق بود، حتی اگر به ضرر او تمام می شد. همین که می فهمید سخنی حق است، آن را می پذیرفت و این بیانگر صفای روح آن اسوه اخلاق است. مرحوم آیت اللّه ربانی املشی در این باره چنین می گوید: از بین همه خاطرات یک خاطره را، که حاکی از روح بلند و ایمان قوی و حق طلبی و حق گویی او بود، هرگز فراموش نمی کنم. روزی یکی از دوستان ایشان در حضورش درباره بنی صدر مطالب انتقادآمیزی می گفت که خلاف واقع بود. شهید بهشتی فورا به او اعتراض کرد و گفت: «این مطلب را من می دانم. به این صورت که شما می گویید نیست». این خاطره از این جهت که حاکی از اخلاق اسلامی شهید بهشتی بود به گونه ای که در هیچ حال از حق نمی گذشت اگرچه به ضرر او باشد، برای من فراموش نشدنی است. چه خوب است که مردم ما این حالات برجسته را در این رجال و شخصیت های دینی ببینند و از آنان درس زندگی اسلامی بیاموزند.


free b2evolution skin