خاطره ای از حجاب/خانم توکلی
چشاموبستم ورفتم به گذشته زمانی ک دختری 10-11ساله بودم وعاااشق چادرالبته این عشق به چادرازهمان کودکی زمانی که 5-6سال بیشترنداشتم همراهم بود.ازهمان زمانی که باامام زمان عج الله ومادربزرگوارشون نرجس خاتون آشناشدم ازهمان زمانی که فهمیدم امام زمان عج الله چادررادوست دارند.
10-12ساله بودم تازه به سن تکلیف رسیده بودم ولی چادرمشکی نداشتم هرچندخانواده ام مذهبی بودن اما می گفتن بامانتووروسری حجابت کامله هنوزسنی نداری که چادربپوشی
اما….
امامن چادرمی خواستم دوست داشتم مثل بزرگترهاچادربپوشم آخه مامانم خودشون وقتی من به سن تکلیف رسیدم بهم گفتن نمازشکربخون الان توبزرگ شدی خانم شدی ولی الان می گفتن چادر هنوززوده
من دست بردارنبودم چادرمی خواستم برای همین یه روز رفتم درکمدمامانموبازکردم دیدم یه چادردارن که استفاده اش نمی کنن منم برداشتم وفرداصبحش باچه ذوقی چادرموسرم کردم ورفتم مدرسه می خواستم همه ببینندکه من چادرمی پوشم من بزرگ شدم
وقتی که مامانم اصرارمنودیدن برام چادردوختن
ظهرکه اومدم خونه بایکی ازبهترین صحنه های عمرم مواجه شدم مامانم داشتن برام چادرمی دوختن وای خدای من چه صحنه ی زیبایی بود
حالامن به آرزوم رسیده بودم ومی تونستم باچادربرم بیرون هرچندکه دوستام مسخره ام می کردن اما من افتخارمی کردم که چادری هستم.الان هم خداروشکرمی کنم ک لحظه ای سست نشدم که چادرموبذارم کنار واینکه خدالذتی به من دادکه باهیچ چیزعوضش نمی کنم
سعیده توکلی